آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست...

خودمم تعجب کردم که چرا بعد دو سال و نیم به سرم زد که بیام اینجا سر بزنم!!!

ولی حالا که اومدم گفتم یه چیزی هم بنویسم که اگه دو سال و نیم دیگه هم اینورا پیدام شد٬ اینو ببینم و یادم بیاد که دو سال و نیم قبل اینجا بودم!! یا یه همچی چیزی...!

راستی الان ساعت ۱ شبه و فردا هم باید ۶ صب بیدار شم و ۲-۳ ساعت راه تا کارلسروهه برم! پوستم کندوندست!

یا حق

این سال جدید هم...

همین جوری الکی الکی داره عمر میگذره... 

یه سال دیگه هم هوتوتو...  

انگار همین چند روز پیش بود که نوشتم: "ما خیر ندیدیم از سال قدیم، این سال جدید هم تحویل شما..."

بعضی وقتا حس میکنم دیگه از زندگی لذت نمی برم، یا بهتر بگم; از زندگی خسته شدم! 

به قول معروف دیگه خط نمیندازه!!!  

البته کم لطفیه اگه نگم که از دو روز پیش که اومده حال و هوام یه جورایی بهتر شده  

فعلا فقط میدونم که عمر داره میگذره! 

بیخیال!

یه فصل دیگه...

جالبه!
خیلی هم جالبه!!!
تا ۲~۳ ماه پیش اصلا فکرش رو هم نمیکردم که امروز، سیزدهم آبان، من اینجا، تو قول اردوی هرات، توی یه کانکس باشم!!!
اینجاس که فقط میتونم بگم؛ "تقدیره دیگه!!!"
بعدِ کلی اگر و اما، بالاخره بیست و دوم مهرماه، دقیقا 5 روز بعد از مراسم عقدمون، بعدِ اینکه از همه خوردم ...
با همه ی بگیر و ببندهایی که وجود داشت، راهی وطن! شدم تا بتونم به معنای کلمه استارت زندگیم رو خودم بزنم! ظاهرا اینکه میگن "کس نخارد پشت من..." جدی تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم!
تو جریاناتی که منو به اینجا کشوند از خیلی ها دلخور شدم، ولی اصلا مهم نیست، زمستون رفت و...!
مهم اینه که منت هیچ کس رو سرم نیست، الانم شکر خدا شرایط خوبه، سه روز بعد از رسیدنم به هرات مشغول کار شدم. شرایط هم در مجموع بد نیست، چه تو محل کار و چه تو خوابگاه، فقط یه مسئله می مونه که اونم...
تقدیره دیگه!
البته امروزو خیلی خوشحالم! آخه خودش داره میاد!!!

تحول :-|

الان دیگه همه چی تغییر کرده!

برنامه رفتن به اونور...

کنسل!

کار عمرانی...

عمرا!

آزادی و الافی...

هوتوتو!

شبگردی و اینور و اونور رفتن با دوستا...

تعطیل!

خوب دیگه!!!

شتری بود که باید می خوابید!

ولی در عوض زندگی هدفمند شده!!!


فاز پنجم!

و به این ترتیب پنجشنبه ۲۷/۱/۸۷ رسما و قانونا، به جرگه متاهلین پیوستیم!!!

شکر خدا همه چی به خوبی و خوشی انجام شد...

گل و بلبل!

ما هم بَ....

امروز، یعنی در واقع دیروز، بالاخره توافقات اولیه انجام شد و طوق نامزدی بعلاوه یکصد و چهارده سکه بهار آزادی ناقابل به گردن اینجانب اوفتاد!


پ ن: اولین جلسه رسمی خواستگاری،با حضور اینجانب، بعلاوه گل و شیرینی، بعد از یه مسافرتِ به شدت فشرده و دو شب خوابیدن تو قطار، پنجشنبه بیستم فروردین انجام شد و جلسه دیروز هم در واقع ادامه مذاکرات جلسه قبلی بود!

خسته ام...

خسته ام...

هیچ چیزم معلوم نیس...

ازغد n...

امروز ازغد بودیم!

من و او...!

هر چند جریان سر یه شرط بستن شروع شد، ولی آخرش تبدیل شد به یه گردش یه روزه ی دونفره!

در کل خوش گذشت!

خنجر از کف نگذاریم، مگر وقت فرار!!!

دیروز به اتفاق رفتیم مایون وسطی!
البته همچنین به اتفاق خیلیای دیگه!
در واقع دیروز بروبچ اتحادیه اردو ترتیب داده بودن!
هرچند هوا ابری و بارونی بود و از ظهر رفتیم تو خونه ی یه بنده خدایی تلپ شدیم، ولی در کل خیلی خوش گذشت!

و طبق معمول برنامه های همیشگی فضاهای سرپوشیده هم برگزار شد؛

معارفه + مشاعره...


الغرض، ماییم بیداردل و سرهشیار

خنجر از کف نگذاریم، مگر وقت فرار!!!


پ ن: مشاعره با شعر بالا شروع شد که خود خودمان خواندیمش!